سانیارسانیار، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

سانیار

خاطرات مامان و پسرش در روزهاي عبور از مرز يك سالگي سانيار

1390/7/9 13:35
نویسنده : مامان سانیار
256 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم

روزهای عبور تو از مرز یک سالگی دارند می گذرند . ای وایِ من که فرصتی برای حرف زدن و نصیحت تو ندارم . می خوابی ، بیدار می شوی ، می خوری و همچنان نیازمند مایی .

و من کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم ...

اندکی در روز ، وقت برای دیدن تو دارم و این اندک ، آنقدر کوتاه است که نمی توانم لذت شیرینی با فرزندم بودن را بچشم . روزها سخت و تلخ می گذرند . روزهایی که کار از من سواری می گیرد و شبهایی که چادر شب زودتر از همیشه کشیده می شود . ستاره ها خاموشند و وقتی چراغ می زنند که من در کنار تو خوابیده ام و خوابمان برده است و باز صورت کوچک زیبای تو را توانی برای دیدن نیست . کودکانه و شیرین حرف می زنی و می خندی و مادر آنقدر گوشش پر است از حرفهای کاری که صدای فراقشنگ تو را نمی شنود .

گلم ، حتی وقت برای نوشتن هم ندارم . داری بزرگ می شوی . این روزها پا گرفته ای و قدم هایت روز به روز بلندتر و تندتر می شود . گام برمی داری اما من خسته ام و نمی توانم پا به پای تو بدوم و راه بروم زيرا كار دارم . زيرا خسته ام ...

تو ، توپت را به سمت من نشانه مي روي و پرتاب مي كني و من نمي توانم توپت را بگيرم چون بيش از آنكه بداني خسته و بي حالم . حوصله توپ بازي را ندارم ...

نه كارمند خوبي هستم ، نه همكار خوبي . نه همسر خوبي هستم و نه مادري خوب و از همه بدتر ، نه فرزندي خوب ...

بيش تر از آنكه خودم فكر مي كردم روي ميز كارم انباشته و هر روز كارها بيشتر و بيشتر مي شوند و توان من روز به روز براي انجام آنها كمتر . بَريده ام و خسته از كار در امور اداري اين شركت 2700 نفره .

اشتباه از خودم بود بايد بيشتر فكر مي كردم و بعد به امور اداري مي آمدم . احساس مي كنم براي شنا كردن خود را به آبي زده ام كه موج دارد . گاهي فكر مي كنم پاهايم در آب دريا خيس شده است ، قصدم شنا در دريا نبود . از كار كردن در اين شركت تنها 7 سال مي گذرد و به اندازه يك كارمند با سي سال سابقه خدمت كه در انتظار بازنشستگي است ، خسته ام ...

هنوز وضعيت استخدامي من از پيماني به دائم (كه در اين شركت اول قراردادِ با مدت معين با كارمندان بسته مي شود ) تبديل نشده است .

گلم ، نمي دانم چرا از اوضاع و احوال اداره دارم براي تو مي نويسم !!!

اما همينكه تو بفهمي كه چرا كمتر به وبلاگت مي رسم براي من كفايت مي كند .

عزيز كوچولوي مامان ، هيچكس نمي تونه بفهمه كه تو اين اداره چه حالي دارم و باز ، هيچكس نمي تونه بفهمه كه وقتي در آغوش مي كشمت و مي بوسمت ، چه حالي پيدا مي كنم . بايد بيشتر فكر كنم به احساسي كه در وجود من هست و مي تواند به اوج برسد ولي لابلاي كارها در زير پرونده هاي اداره و آمار و گزارشاتم مي پژمرد ... (اين باشد موضوع نامه بعدي من براي تو)

براي به روز شدن كارهايي كه گاهي خودم هم از آنها سردرنمي آورم از خدا مدد خواسته ام و همينطور براي جابجا شدن و رفتن به دنيايي ديگر و كاري ديگر كه فقط كمي از كاري كه دارم بهتر باشد ...

داشتم به يكي از شركتهاي زيرمجموعه اين شركت (منطقه يك) مي رفتم اما تقدير و سرنوشت مرا به سمت امور اداري راهنمايي كرد . نمي خواستم به اين واحد بيايم ولي وسوسه تجربه كردن كاري جديد اين بلا را به سرم آورد كه اكنون پشيمانم ...

پاييز آمد و مدرسه ها باز شدند و بايد 5 سال ديگر صبر كني كه اين هم يكي از استرس هاي زندگي مامان شود . دغدغه رفتن تو به مدرسه . اينكه به كدام مدرسه مي روي ، براي شروع سال تحصيلي چه بايد كرد و چه و چه و چه ...

ساعت ها را يك ساعت به عقب كشيده اند و بايد يك ساعت ديرتر به اداره برويم و اينكه آن يك ساعتي كه به عقب كشيده شد چه اتفاقي برايش افتاد براي هيچ احدي مهم نيست ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

زهرا
9 مهر 90 14:28
سلام مامان سانيار اميدوارم پسر گلت خوب باشه راستي حدسم درسته شما تويكي از مناطق شركت گاز كارمي كنيد؟

نه عزیزم حدست درست نبود .
gh
10 مهر 90 18:22
سلام مامان سانیار پسر خوشگل و بامزه ای داری، امروز اتفاقی متوجه عکسهای پسر قشنگت شدم خدا برات نگه داره. راجب کار اداره زیاد ناراحت نباش آخه همه جا همینجوریه.منتظر عکسهای جدید پسرت هستم. موفق باشی
پریسا دوستت ومامان فرزان
11 مهر 90 9:48
سلام عزیز دلم چقدر خسته شدی تو که خیلی قوی بودی قوی باش من همون دوست هنرمند و قوی خودم رو می خوام که همیشه تو اوج فشار کار و خستگی هام دلداریم می داد.عزیزم زمان می گذره کار می گذره و زندگی همیشه در جریانه خودت رو بسپار به جریان آب و سعی نکن بر خلاف جریان، خودت رو تحت فشار بزاری به این فکر که زندگی خیلی از مادرهای دیگه شاید سخت تر از تو باشه وحتی کوچکترین شادی تو رو نداشته باشن.ما با اختیار کامل این راه رو انتخاب کردیم که بیرون از خونه کار کنیم پس سعی کن آرومتر باشی یه روزپسرت میفهمه که بخاطر آرامش و تامین آتیه اون تنهاش گذاشتی .دوست دارم سانیار عزیزم رو ببوس.
مامان تارا - سارا
11 مهر 90 12:24
آخی مامانی. چه دل پری! چه حس و چه نامه ای! حرف دل ما رو زدی!فکر میکردم فقط خودم این جوری ام. فقط منم که به خاطر کارم برای بقیه زندگیم کم میزارم. فقط منم که هر روز خسته تر از دیروزم. فقط منم که بزرگ شدن و دندون در آوردن تارام رو ندیدم و نفهمیدم و و و .... مامانی گل همگیمون به همین وضع دچاریم. اینم یه مدل زندگیه دیگه هر کس به نحوی.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سانیار می باشد