خاطرات مامان و پسرش در روزهاي عبور از مرز يك سالگي سانيار
سلام پسرم
روزهای عبور تو از مرز یک سالگی دارند می گذرند . ای وایِ من که فرصتی برای حرف زدن و نصیحت تو ندارم . می خوابی ، بیدار می شوی ، می خوری و همچنان نیازمند مایی .
و من کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم ...
اندکی در روز ، وقت برای دیدن تو دارم و این اندک ، آنقدر کوتاه است که نمی توانم لذت شیرینی با فرزندم بودن را بچشم . روزها سخت و تلخ می گذرند . روزهایی که کار از من سواری می گیرد و شبهایی که چادر شب زودتر از همیشه کشیده می شود . ستاره ها خاموشند و وقتی چراغ می زنند که من در کنار تو خوابیده ام و خوابمان برده است و باز صورت کوچک زیبای تو را توانی برای دیدن نیست . کودکانه و شیرین حرف می زنی و می خندی و مادر آنقدر گوشش پر است از حرفهای کاری که صدای فراقشنگ تو را نمی شنود .
گلم ، حتی وقت برای نوشتن هم ندارم . داری بزرگ می شوی . این روزها پا گرفته ای و قدم هایت روز به روز بلندتر و تندتر می شود . گام برمی داری اما من خسته ام و نمی توانم پا به پای تو بدوم و راه بروم زيرا كار دارم . زيرا خسته ام ...
تو ، توپت را به سمت من نشانه مي روي و پرتاب مي كني و من نمي توانم توپت را بگيرم چون بيش از آنكه بداني خسته و بي حالم . حوصله توپ بازي را ندارم ...
نه كارمند خوبي هستم ، نه همكار خوبي . نه همسر خوبي هستم و نه مادري خوب و از همه بدتر ، نه فرزندي خوب ...
بيش تر از آنكه خودم فكر مي كردم روي ميز كارم انباشته و هر روز كارها بيشتر و بيشتر مي شوند و توان من روز به روز براي انجام آنها كمتر . بَريده ام و خسته از كار در امور اداري اين شركت 2700 نفره .
اشتباه از خودم بود بايد بيشتر فكر مي كردم و بعد به امور اداري مي آمدم . احساس مي كنم براي شنا كردن خود را به آبي زده ام كه موج دارد . گاهي فكر مي كنم پاهايم در آب دريا خيس شده است ، قصدم شنا در دريا نبود . از كار كردن در اين شركت تنها 7 سال مي گذرد و به اندازه يك كارمند با سي سال سابقه خدمت كه در انتظار بازنشستگي است ، خسته ام ...
هنوز وضعيت استخدامي من از پيماني به دائم (كه در اين شركت اول قراردادِ با مدت معين با كارمندان بسته مي شود ) تبديل نشده است .
گلم ، نمي دانم چرا از اوضاع و احوال اداره دارم براي تو مي نويسم !!!
اما همينكه تو بفهمي كه چرا كمتر به وبلاگت مي رسم براي من كفايت مي كند .
عزيز كوچولوي مامان ، هيچكس نمي تونه بفهمه كه تو اين اداره چه حالي دارم و باز ، هيچكس نمي تونه بفهمه كه وقتي در آغوش مي كشمت و مي بوسمت ، چه حالي پيدا مي كنم . بايد بيشتر فكر كنم به احساسي كه در وجود من هست و مي تواند به اوج برسد ولي لابلاي كارها در زير پرونده هاي اداره و آمار و گزارشاتم مي پژمرد ... (اين باشد موضوع نامه بعدي من براي تو)
براي به روز شدن كارهايي كه گاهي خودم هم از آنها سردرنمي آورم از خدا مدد خواسته ام و همينطور براي جابجا شدن و رفتن به دنيايي ديگر و كاري ديگر كه فقط كمي از كاري كه دارم بهتر باشد ...
داشتم به يكي از شركتهاي زيرمجموعه اين شركت (منطقه يك) مي رفتم اما تقدير و سرنوشت مرا به سمت امور اداري راهنمايي كرد . نمي خواستم به اين واحد بيايم ولي وسوسه تجربه كردن كاري جديد اين بلا را به سرم آورد كه اكنون پشيمانم ...
پاييز آمد و مدرسه ها باز شدند و بايد 5 سال ديگر صبر كني كه اين هم يكي از استرس هاي زندگي مامان شود . دغدغه رفتن تو به مدرسه . اينكه به كدام مدرسه مي روي ، براي شروع سال تحصيلي چه بايد كرد و چه و چه و چه ...
ساعت ها را يك ساعت به عقب كشيده اند و بايد يك ساعت ديرتر به اداره برويم و اينكه آن يك ساعتي كه به عقب كشيده شد چه اتفاقي برايش افتاد براي هيچ احدي مهم نيست ...