سانیارسانیار، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

سانیار

آخرين مطلب در سال 1390

سلام گل كوچولوي مامان . تقريباً از زماني كه وبلاگت رو افتتاح كردم يك سال داره مي گذره تو اين يكسال تو از شش ماهگي تا 18 ماهگي رو طي كردي و هزاران اتفاق خوب و بد افتاده كه دلم مي خواد تو آخرين نامه اي كه در سال 90 برات مي نويسم به بخشهايي از اون اتفاقها اشاره كنم اين رو مثل يك فال بخون فكر كن امروز اول فروردين سال 1390 خورشيديه . فكر كن در سال 90 اين اتفاقها برات مي افته و چقدر خوبه كه هيچوقت آدم از آينده خبر نداره . در سال 1390 ، براي تو اين اتفاقها خواهد افتاد : تو گرفتار بيمارستان مي شوي آنهم فقط يكبار ، بستري مي شوي . مجبوري بخاطر بيماري كه برايت از قبل پيش آمده 17 بار آزمايش ادرار و 3 بار آزمايش خون بدهي . 2 با...
27 اسفند 1390

خیلی دیر وبلاگ رو آپدیت کردم ، ببخشید خوانندگان عزیز...

سلام گل مامان اینقدر از ننوشتنم در وبلاگت می گذره که فکر می کنم یکی دوتا از خواننده های وبلاگت بیشتر نمونده باشند ... ! 2 ماه گذشته سرم اینقدر شلوغ بود که حتی نرسیدم جمله ای برات بنویسم . گلم در این مدت تو دوبار سرماخوردی و یک بار هم شدیداً تب کردی و الآن هم که دارم برات می نویسم حسابی سرماخوردی و خونه مامانیت هستی و مسئولیت نگهداریت رو اون بر عهده گرفته . خلاصه اوضاع خیلی بهم ریخته است . اوضاع کاری و حتی اوضاع زندگی . در طی دو هفته گذشته به آپارتمان جدیدمان اسباب کشی کردیم و هنوز کامل وسایل در آپارتمان جاگذاری نشده . اینجا بزرگتر از منزل قبلی مان است و تو مجبور نیستی با ما هم اتاق باشی . دیروز دوخت پرده ها و نصبشان هم تمام شد ...
8 بهمن 1390

خاطرات مامان و پسرش در روزهاي عبور از مرز يك سالگي سانيار

سلام پسرم روزهای عبور تو از مرز یک سالگی دارند می گذرند . ای وایِ من که فرصتی برای حرف زدن و نصیحت تو ندارم . می خوابی ، بیدار می شوی ، می خوری و همچنان نیازمند مایی . و من کار می کنم و کار می کنم و کار می کنم ... اندکی در روز ، وقت برای دیدن تو دارم و این اندک ، آنقدر کوتاه است که نمی توانم لذت شیرینی با فرزندم بودن را بچشم . روزها سخت و تلخ می گذرند . روزهایی که کار از من سواری می گیرد و شبهایی که چادر شب زودتر از همیشه کشیده می شود . ستاره ها خاموشند و وقتی چراغ می زنند که من در کنار تو خوابیده ام و خوابمان برده است و باز صورت کوچک زیبای تو را توانی برای دیدن نیست . کودکانه و شیرین حرف می زنی و می خندی و مادر آنقدر گوشش پر اس...
9 مهر 1390

نامه ای که قبلاً نوشتم ...

عزیز دل مامان ، سلام باوجود یک کوه کار که روی میز کارم هر دقیقه ارتفاعش بلند و بلند تر می شه من در وقت نهاری دارم برای پسر قشنگم می نویسم . این روزها کارم بسیار بسیار زیاده و من در اداره فرصت زیادی ندارم تا وبلاگت رو به روز کنم . شاید همین امر باعث بشه بعضی از خواننده ها و بازدیدکنندگان وبلاگت رو از دست بدی اما فعلاً چاره ای ندارم . قول می دم هر چه زودتر با یک عالمه عکس و مطلب دوباره اونها رو به سر زدن به وبلاگت تشویق کنم . دلم می خواد یکی از مطالب کتابت رو که در دوران بارداری برات نوشتم در وبلاگت بگذارم البته ببخشید چون قرار بود مطالب کتابت رو جز تو و من و بابات ، هیچکس نخونه ...   نامه اي به كودكم كه تا 17 هفته ديگر...
18 تير 1390

پیشاپیش روز پدر مبارک

روز پدر ، بهانه ایست که از پدر سانیار به پاس زحماتی که همواره برای من و سانیار کشیده است و همچنان می کشد ،  تشکر کنم . (بابا حیف که هنوز نمی تونم حرف بزنم . اگه می تونستم حرف بزنم می گفتم : اولین سالیه که باید روزت رو بهت تبریک بگم . دوستت دارم و روزت مبارک - پسرت ، سانیار ) تشکری ویژه می کنم از پدرم برای به انجام رساندن پروژه 30 ساله اش که آن پروژه من بودم . اگر چه هنوز به پایان نرسیده است . و زحمات من برای ایشان ادامه دار است . تشکری ویژه نثار پدرِ پدرِ سانیار می کنم ، بخاطر زحمات بی دریغش برای پرورش و تربیت پدر سانیار . امیدوارم که سالهای سال سایه پدرها بر سرمان باشد . پدر ، دوستت دارم ...
25 خرداد 1390

احساس مادرانه ( درباره اینکه روزهای مادرانه چگونه می گذرند ؟! )

اول ، توضیح عکس : این عکس مربوط به ساعت 6:45 صبح روز دوشنبه 23 خرداد 1390 است .   احساس مادرانه (  درباره اینکه روزهای مادرانه چگونه می گذرند ؟!  ) احساسی هست که اولِ هر روز آنرا فرو می خوری و نمی خواهی تا  پایان شب به یاد آن بیافتی . آن احساسی ست که تو هر روز کودکت را بخاطر هزار و یک دلیل که باید بیرون از خانه کار کنی از خواب ناز بیدار می کنی . زیرا باید در محل کارت حاضر باشی و در آنجا ، فضایی برای حضور کودکت نیست .   خورشید نورش را بر پاهای ظریف کودکت گسترانیده و او در عالم خواب ، جانانه لذت می برد و تو او را بیدار می کنی و عجله داری نکند دیرتر به اداره ات برسی مبادا تأخیر در ورود برایت به ح...
25 خرداد 1390

نامه ای برای سانیار

عزیز دلم  سلام . سانیار ، پسرِ کوچولوی مامان ، دارم برای تو می نویسم . تویی که گاه و بی گاه صدایت برایم بلند می شود که چرا به تو توجه ندارم ...    گل من ، کودک من ، فرزند 9 ماه و 1 هفته ای من ، اکنون فقط 6 ساعت است که از تو دور شده ام ، آنهم پس از 4 روز مداوم با هم بودن . تعطیلات خوبی بود . مامان برای 4 روز به اداره نرفت . امروز دوشنبه است و من دلم برایت به اندازه ای تنگ شده که فقط به ساعت نگاه می کنم تا هر چه زودتر عقربه های روی اعداد 2 و 6 به نشانه 2:30 ، بایستند و مامان به سرعت برق و باد ، خودش رو برسونه به پسر کوچولوش .   خیلی کوچیکتر از اونی هستی که بفهمی چرا هر روز 8 ساعت مجبوری دوری از من...
16 خرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سانیار می باشد