می خواهم از روزهای پس از تولدت بگویم ... (قسمت اول)
روزهای انتظار ، سخت گذشت . انتظار دیدن تو ، انتظار دریافت خبر سلامت تو ، انتظار شنیدن صدای تو و دست گذاشتن بر بدنت و ... و ... و ...
تو را دیده بودم . تصویری مبهم از تو در صفحات پرینت شده مخصوص سونوگرافی ...
انتظار ، آدم رو تا دم مرگ می بره . فرشته ای با 49 سانتیمتر قد و 3 کیلو و 400 گرم وزن در روز 6 شهریور سال 1389 چشمانش را به دنیا گشود و با آمدنش زندگی ما را رنگ بخشید .
اولین شبی که در کنارم بود ، تا صبح نخوابیدم و فقط نگاهش می کردم .
روزهای انتظار ، سخت گذشت . انتظار دیدن تو ، انتظار دریافت خبر سلامت تو ، انتظار شنیدن صدای تو و دست گذاشتن بر بدنت و ... و ... و ...
تو را دیده بودم . تصویری مبهم از تو در صفحات پرینت شده مخصوص سونوگرافی ...
انتظار ، آدم رو تا دم مرگ می بره . فرشته ای با 49 سانتیمتر قد و 3 کیلو و 400 گرم وزن در روز 6 شهریور سال 1389 چشمانش را به دنیا گشود و با آمدنش زندگی ما را رنگ بخشید .
اولین شبی که در کنارم بود ، تا صبح نخوابیدم و فقط نگاهش می کردم .
خدا را بیشتر و بیشتر حس می کنی . خدا در کنار توست . دستان خدا را می گیری و احساس می کنی خداوند بالهایی به تو داده برای پریدن . و تو آماده پرواز هستی . پرواز به بلندترین جایی که همه چیز را از آن بالا ببینی . و شاید هرگز اینقدر به خدا نزدیک نبوده باشی . خدا در کنار تو نشسته است و با تو حرف می زند و تو کاملاًُ حسش می کنی . او فقط برای توست . خیلی غرور انگیز است ، لحظه ای که مادر می شوی و صدای گریه فرزندت را می شنوی ، او را می بینی ، می بویی . موجودی که از بهشت آمده ، پاکِ پاکِ پاک .
بعد از رسیدنت با تمام خستگی که از راه داشتی ، اقوام و بستگانی بودند که می آمدند تا تو را ببینند و حضورت را به ما تبریک بگویند . این عکس توست وقتی که تو فقط یک ساعت و نیم بود که آمده بودی .
(هنوز وقتی این عکسها را می بینم همانگونه که بر من گذشت ، شاد می شوم . آنقدر که انگار قند در دلم آب می شود .)
از این لحظه به بعد تو منتظری تا روزها بیایند . و فقط آماده ای که فرزندی که آمده بزرگ شود . امیدها و آرزوها هر لحظه پر رنگ و پر رنگ تر می شوند . آینده زیبایی تصور می شود ...
و اکنون وظیفه تو شروع شده . وظایف مادرانه .
به کودکت شیر بنوشان تا سیرابش کنی ، حواست باشد که گرسنه نماند و او را در آغوش بگیر تا از محبت تو ، پر شود او را ببین تا طعم لذت را بچشی . لذتی را که هرگز تا این حد بزرگ نبوده است . اما تو هنوز نمی توانی به راحتی از جایت بلند شوی زیرا تو نیز چون او ، خسته ای اما این اصلاً مهم نیست چرا که تو حس می کنی خداوند بزرگ تر از آن چیزی را به تو بخشیده که در توان تو نیست و حس می کنی که عطای او در حد تو نیست . خدا را می بینی و لبخند می زنی .
( پایان قسمت اول )
منتظر نظرات شما تا نوشتن قسمت دوم همین موضوع ، هستم