سانیارسانیار، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

سانیار

می خواهم از روزهای پس از تولدت بگویم ... (قسمت اول)

1390/1/31 9:17
نویسنده : مامان سانیار
344 بازدید
اشتراک گذاری

 یه عالمه حرف و خاطره از اولین روز مادر شدن دارم . که باید گفته شود زیرا این حرفها ، حرفهاییست برای گفتن برا کودکم که روزی بزرگ خواهد شد و برای هر کسی که دوست دارد احساس مادرانه را لمس کند . پس برای تو می نویسم که داری می خوانی .  

روزهای انتظار ، سخت گذشت . انتظار دیدن تو ، انتظار دریافت خبر سلامت تو ، انتظار شنیدن صدای تو و دست گذاشتن بر بدنت و ... و ... و ...

تو را دیده بودم . تصویری مبهم از تو در صفحات پرینت شده مخصوص سونوگرافی ...

 انتظار ، آدم رو تا دم مرگ می بره . فرشته ای با 49 سانتیمتر قد و 3 کیلو و 400 گرم وزن در روز 6 شهریور سال 1389 چشمانش را به دنیا گشود و با آمدنش زندگی ما را رنگ بخشید .

اولین شبی که در کنارم بود ، تا صبح نخوابیدم و فقط نگاهش می کردم .

 

 

 یه عالمه حرف و خاطره از اولین روز مادر شدن دارم . که باید گفته شود زیرا این حرفها ، حرفهاییست برای گفتن برا کودکم که روزی بزرگ خواهد شد و برای هر کسی که دوست دارد احساس مادرانه را لمس کند . پس برای تو می نویسم که داری می خوانی .  

روزهای انتظار ، سخت گذشت . انتظار دیدن تو ، انتظار دریافت خبر سلامت تو ، انتظار شنیدن صدای تو و دست گذاشتن بر بدنت و ... و ... و ...

تو را دیده بودم . تصویری مبهم از تو در صفحات پرینت شده مخصوص سونوگرافی ...

 انتظار ، آدم رو تا دم مرگ می بره . فرشته ای با 49 سانتیمتر قد و 3 کیلو و 400 گرم وزن در روز 6 شهریور سال 1389 چشمانش را به دنیا گشود و با آمدنش زندگی ما را رنگ بخشید .

اولین شبی که در کنارم بود ، تا صبح نخوابیدم و فقط نگاهش می کردم .

 

 

فکر کن به لحظه ای که کودکت را نه ماه با خودت حمل می کنی ، با او می خوابی و بیدار می شی و حتی یک لحظه از خودت جدا نمی کنی ، در کنارت حس کنی ، بغل بگیری و بفهمی که هیچ چیزی تاکنون نداشته ای که اینهمه به تو نزدیک باشد و مال خودت باشد . او شیر می مکد و تو می خواهی از خوشحالی ، بگریی .

 

 

 خدا را بیشتر و بیشتر حس می کنی . خدا در کنار توست . دستان خدا را می گیری و احساس می کنی خداوند بالهایی به تو داده برای پریدن . و تو آماده پرواز هستی . پرواز به بلندترین جایی که همه چیز را از آن بالا ببینی . و شاید هرگز اینقدر به خدا نزدیک نبوده باشی . خدا در کنار تو نشسته است و با تو حرف می زند و تو کاملاًُ حسش می کنی . او فقط برای توست . خیلی غرور انگیز است ، لحظه ای که مادر می شوی و صدای گریه فرزندت را می شنوی ، او را می بینی ، می بویی . موجودی که از بهشت آمده ، پاکِ پاکِ پاک .

بعد از رسیدنت با تمام خستگی که از راه داشتی ، اقوام و بستگانی بودند که می آمدند تا تو را ببینند و حضورت را به ما تبریک بگویند . این عکس توست وقتی که تو فقط یک ساعت و نیم بود که آمده بودی .

 

 

 

(هنوز وقتی این عکسها را می بینم همانگونه که بر من گذشت ، شاد می شوم . آنقدر که انگار قند در دلم آب می شود .)

 از این لحظه به بعد تو منتظری تا روزها بیایند . و فقط آماده ای که فرزندی که آمده بزرگ شود . امیدها و آرزوها هر لحظه پر رنگ و پر رنگ تر می شوند . آینده زیبایی تصور می شود ...

و اکنون وظیفه تو شروع شده . وظایف مادرانه .

 

به کودکت شیر بنوشان تا سیرابش کنی ، حواست باشد که گرسنه نماند و او را در آغوش بگیر تا از محبت تو ، پر شود او را ببین تا طعم لذت را بچشی . لذتی را که هرگز تا این حد بزرگ نبوده است . اما تو هنوز نمی توانی به راحتی از جایت بلند شوی زیرا تو نیز چون او ، خسته ای اما این اصلاً مهم نیست چرا که تو حس می کنی خداوند بزرگ تر از آن چیزی را به تو بخشیده که در توان تو نیست و حس می کنی که عطای او در حد تو نیست . خدا را می بینی و لبخند می زنی .

 

( پایان قسمت اول )

منتظر نظرات شما تا نوشتن قسمت دوم همین موضوع ، هستم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مهرنوش
14 اردیبهشت 90 14:44
مامان پيوند دستت درد نكنه خيلي وبلاگ خوبي كه ما هر روز عكس سانيار جونمون رو مي بينيم . مرسي
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سانیار می باشد