سانیارسانیار، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

سانیار

اولين روز حضور سانيار در مهد كودك پرياي كوچك

1392/2/28 14:06
نویسنده : مامان سانیار
339 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سانيار ، پسر گلم

الآن درست چهار ساعته كه تو در مهد كودك به سر مي بري . نمي تواني حال مرا آنگونه كه هست بفهمي . ديشب سراسر شب را نخوابيدم و دلشوره امروز را داشتم . خواب ديدم كه با پدرت به اداره رفتيم و در آنجا يادم افتاده كه تو را جا گذاشتم و با خود نياوردم .

امروز مسير اداره و مهد را باهم پيموديم . مهد تو نزديك اداره من است . كمي خواب آلوده بودي . از خانه تا ميدان ونك را با پدر آمديم و از آنجا سوار تاكسي هاي خطي انقلاب شديم و سر كوچه اي كه مهد تو در آن واقع شده است ، پياده شديم . قلبم تاپ تاپ مي زد . نگران اينكه چه خواهد شد . آيا تو پذيراي حضوري ديگر به نام مربي خواهي شد ؟! آيا .... و آيا ... و ... و ...

زنگ را زديم . در باز شد . حياط مهد كودك پر بود از وسايل بازي كودكان . تاب و سرسره بيشتر از همه توجه تو را به خود جلب كرد از آنها عبور كرديم . 4 يا 5 پله را بالا رفتيم و به فضاي داخلي رسيديم . خانمي كه آنجا بود جاي دمپايي ها را به ما نشان داد و تو فوري شروع به در آوردن كفشهايت كردي و يك جفت دمپايي كوچك قرمز را برداشتي و پايت كردي . من هم با دمپايي وارد فضاي داخلي شدم ...

به اتاق مديريت هدايت شديم و تو در كنارم با نگاهي صميمي ، خسته و شاد من را نگاه مي كردي . خانمي كه ما را به آن اتاق هدايت كرد از ما وضعيت را جويا شد و من گفتم كه جلسه اولي است كه تو را به آنجا آورده ام و قصدم ماندن تو در آنجاست .او رو به تو كرد و گفت : اومدي با بچه ها بازي كني ؟

گفتي : بله .

گفت : پس چرا معطلي ؟ دستت رو به من بده تا ببرمت پيش بچه ها ...

و تو خيلي زود دستش را گرفتي و رفتي ...

احساسي دوگانه داشتم . آيا مي تواني اينقدر زود مرا رها كني ؟ آيا خودت را اينقدر زياد آماده بودن با بچه ها كردي ؟ آيا اينقدر زود مي خواهي بيشترين زمانت را با مربي ات سپري كني ؟

در اين تعجبها و سوالها بودم كه خانمي كه تو را برد گفت برايت تغذيه و پوشك بگيرم و برگردم .

آنجا را به قصد خريد ترك كردم اما احساس خوشحالي داشتم كه تو توانستي با مهد كودك و شرايطش اينقدر خوب كنار بيايي . تو فضايي مي خواستي براي بازي و همبازيهايي كه حوصله بازي كردن با تو را داشته باشند . شايد اين چيزي بود كه من كمتر بلد بودم اينكه حوصله بازي كردن با تو را داشته باشم . پس از تهيه وسايل و تحويل آنها به مهد ، برگشتم و ماجرا را براي پدرت گفتم . او هم نگرانمان بود و خيالش از اين بابت راحت شد .

به اداره برگشتم . روز من اينگونه با شادي شروع شد . اينكه تو نزديك من هستي و هر آن دلم بخواهد مي توانم روي ماهت را ببينم مرا بينهايت شاد مي كند . اينكه مي توانم بخاطر تو مرخصي بگيرم و از كارم براي تو رها شوم مرا بسيار خشنود مي كند . اكنون تو با مربي مهربانت كه نامش نازنين جون است ، خوشحالي و لحظات شادي را مي گذراني ...

ساعت 11 براي تحويل مدارك ثبت نام و وجه ثبت نام دوباره به مهد رجوع كردم . دلم براي ديدنت يك ذره شده بود . اجازه دادند از لاي در اتاق تو را در حال بازي ببينم . دلم از شادي تو مي لرزيد . اميدوارم از اين تصميمي كه تو را به مهد گذاشتيم تو هم راضي باشي . البته مطمئنم كه راضي خواهي بود چون تو مثل من و پدرت آنقدر تنبل نيستي كه دنبال يك ربع بيشتر خوابيدن در صبح زود باشي ...

گلم اميدوارم روزهاي خوشي را در مهد كودك داشته باشي . ساعت 12 ست . و من نهار ندارم بايد براي نهار به رستوران اداره بروم و خودم را سير كنم .

امروز براي من كه روز خوبي بود اميدوارم عصر از صبح هم بهتر باشد ...

عصر اين نامه را روي وبلاگت مي گذارم تا همه از ورود تو به مهدكودك با خبر شوند .

دوستت دارم عزيزم و از خانم دهقانپور ، دوست و همكار عزيزم ، كه باعث شد در تصميم فرستادن تو به مهد قاطع شوم متشكرم . و از نازنين جون ، مربي دوست داشتني تو متشكرم كه بار محبت و كودكداري مرا به دوش مي كشد .

مامان هميشه خسته تو ، پيوند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بابای سایه
30 اردیبهشت 92 22:14
ای جان خیلی خوبه که کنار اومده ما هم تو ۱ ماه آینده همین داستان خواهیم داشت کار سختیه امیدوارم سایه هم راحت کنار بیاد
مامان فرزان
26 مرداد 92 11:03
سلام عزیزم سانیار برای خودش مردی شده ماشاالله عزیزم منم فروردین سال 1386 تجربه چنین روزی رو برای فرزان داشتم 9 ماه داشت می خندید اما لحظه ای خواستم از مهد برم بیرون زدم زیر گریه فرزان جون مهر امسال مره کلاس دوم گذشت همش میگذره نگران و خسته نباش دوستتون دارم و مواظب خودتون باشین
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سانیار می باشد