سانیارسانیار، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

سانیار

روز مادر ...

1391/4/27 11:57
نویسنده : مامان سانیار
441 بازدید
اشتراک گذاری

مي دونم كه خيلي وقته سايت رو به روز نكردم . مطلبي كه در پايين مطالعه مي كنيد ، در ويژه نامه ريحانه ، چاپ شده توسط شركت محل خدمتم (شركت تأمين و تصفيه آب و فاضلاب تهران ) به چاپ رسيده . حالا متوجه مي شيد كه چقدر كارم شلوغه ...

بدون شرح 

شرح يك روزِ كاري مادري در شركت تأمين و تصفيه آب و فاضلاب تهران

 

روبروي كامپيوترم در اتاقي به نام مركز سيستم پرسنلي دارم جداول مربوط به «سيستم جديد يكپارچه پرسنلي » را مرتب مي كنم . ساعت ديواري در زاويه ديد من پشت مانيتور ديده مي شود ، ساعت از چهار هم گذشته است .

تلنگري هست كه مرا لحظه اي از كار غافل مي كند . كودكي كه اكنون يك ساعت است از مهد كودك با پدرش به خانه رفته است . او كودك من است و تنها يك و نيم سال سن بيشتر ندارد . فكرم اشغال است . به اين فكر مي كنم كه در اين شركت چند نفر خانم مثل من دارند كار مي كنند . وقت اداري تمام شده و اكنون زماني است كه بايد با كودكم و در كنار او باشم . سيستم ،  تعداد كارمندان مجموعه را 1219 نفر نشان مي دهد . چند نفر از اين تعداد پرسنل خانم هستند ؟ اينگونه كه از سيستم پيداست 108 نفر يعني فقط حدود 8 درصد و اين عدد جالبي ست . من شاغل در امور اداري هستم و كارهاي اداري اين 1219 نفر را انجام مي دهم .

اين امور تنها واحدي است كه بيشترين تعداد پرسنل خانم را به نسبت بقيه واحدها دارد . البته تعداد كل خانمهاي فرزند دار اين شركت تنها 31 نفر است .

ساعت به پنج بعد از ظهر نزديك مي شود و هنوز كارم تمام نشده ، وقت تغذيه كودكم فرا رسيده . با منزل تماس مي گيرم و صداي گريه هاي كودكم را مي شنوم و به خودم مي گويم : من اكنون بخاطر او اينجا هستم . تمركزم را از دست مي دهم ، چاره اي نيست بايد كارم تمام شود تا زودتر به خانه برگردم . تلفن ، روي ميزم زنگ مي زند ؛ مديرم از پشت گوشي مي گويد : تا كارت را تمام نكردي اداره را ترك نكن ...

با خودم مي گويم من كارم را دوست دارم و به آن عشق مي ورزم اما كودكم چه ؟ او را نيز دوست دارم و به او عشق مي ورزم...

ساعت نزديك شش شده ، هوا دارد سرد و تاريك مي شود نگران مي شوم بخاطر طي مسيري كه تا منزل در پيش است كاري كه هنوز بخشي از آن مانده و سكوتي كه در واحد حكم فرماست . باز به خودم مي گويم بايد اين كار را به اتمام رسانم شايد فردا ... شايد فردا نتوانم در اداره حاضر شوم .

ساعت ، شش و سي دقيقه بعد از ظهر را نشان مي دهد و من دارم وسايلم را براي رفتن به منزل جمع مي كنم هوا ابري، مه آلود و غمگين است . ناراحتم كه چرا نتوانستم كارم را تمام كنم . در محوطه هيچ انساني ديده نمي شود و درب واحد كارت زني بسته است . مجبورم از دستگاهي كه در نگهباني درب خروجي نصب شده است كارت حضور و غيابم را بكشم .

ساعت حضور و غياب ، هفت بعد از ظهر را نشان مي دهد . از نگهبان خداحافظي مي كنم . و براي برگشت تاكسي مي گيرم . در مسير ، به كارم فكر مي كنم . به جداولي كه بالاخره اصلاح آن به پايان نرسيد . به گزارشي كه بايد براي بودجه آماده مي كردم و براي آن وقت كافي نداشتم . به جلسه اي كه بخاطر اينكه كارم بسيار شلوغ بود فراموشش كردم . به فايل هايي كه ابتداي ماه بايد مي فرستادم و هنوز اقدام به تهيه آنها نكرده ام.

تلفن همراهم در داخل كيفم زنگ مي خورد . تماسي از منزل كه با داد و بيدادهايي از سوي همسرم ، تمام ابرهايي كه از كار ، بالاي سرم داشت شكل مي گرفت ، پاره پاره مي شود . به خودم مي آيم و به مادراني فكر مي كنم كه در خانه اند و اكنون كودكانشان در دامان آنها آرميده اند و كودك من چشم انتظار من ديده بر در دوخته كه هر آن مادرش در را مي كوبد و مي رسد تا در آغوشش آرام گيرد . و من وقتي مي رسم به خانه كه كودكم در حسرت بيداري تا آمدن مادر ، به خواب رفته است .

مديرم تماس مي گيرد . ساعت نزديك هشت شب است دلش مي خواست كه كارم تمام شده باشد وقتي كه اداره را ترك مي كنم . از من مي خواهد كه فردا رأس ساعت هفت و نيم در اداره حاضر باشم كه كار هر چه زودتر تمام شود .

من خسته ام و هيچكس درباره اينكه شب ، شامي در كار نيست و من حتي از زمان مرخصي شيردهي ام براي فرزندم استفاده نكرده ام چيزي از من نمي پرسد . من زنم . زني كه مي خواهد در جامعه سهمي داشته باشد . كاري كه از دستش بر مي آيد، براي جامعه و خانواده اش انجام دهد . خسته ام در تخت خوابم به خودم مي گويم : آخر به من هم مي گويند مادر ؟!

پيوند تقي زاده

كارشناس تجزيه و تحليل داده ها

امور اداري شركت تأمين و تصفيه آب و فاضلاب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا-تارا
25 تیر 91 13:10
آخی دلم سوخت.. البته منم یه کارمندم عین شما. ولی کارم به سختی شما نیست. شاید یه ذره درکتون کنم و بفهمم چی میگید.
مامان هوراد
25 تیر 91 13:55
واقعا مامانی خسته نباشید جالب بود
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سانیار می باشد